سمفونی فالش شده تماشاگران نت شده
نت شده از سمفونی فالش زمین
نت بر روی تنظیم شعر زمین
دودو می فال فالش شعر فالش
سیال ذهن درون سمفونی نوستالوژی میشد
قیج قیج ویولون هم خود شعر میشد
صدای کشیده تماشاگر سوت سوت
تماشاچیان درون سمفونی
چند پیانو زندگی
چند پیانو مردگی
پیانوهای فرسوده
سازهای ناکوک ناسروده
روی تکان های شعر نت میشد
باز هم کوک آهن از شعر میشد
شهر آهن برقو آهن
شهرو بلندای آن
کوتاهی قد ما
بلندی سازه های نو گرفته
قصرهای درد انسانی
درون کوتاهی قد شعر ما درد بود
مرحم آن کنج خلوت غزل میبود شعر
مرحم شعر مرگ پاییزی
طبقات شعر هم سوتک فالش میشد
انگار سر جنگ آهن بود سر فاصله ها
حرکت زمین تجملی نو میشد
باز هم شاعر خستگی را پر میشد
کارگران آجری
متد بالا رفتن از برجک های آجری
آهن های شعر زنگ زده نو میشد
درون بدن انسانی شعر پر میشد
عصر سرمایه داری نوین میشد فالش
شعر هم کتابی کنج طاقچه دیوار
نگاه کردم برجکی را
گیج شعری خوردم از نوک آن
گفتم چه میبرند بالا بالا
گفت سیمان و آجرو دنیا
گفتم این پایین شعری هست
یکی فریاد میزد ماسه
یکی فریاد میزد آجر
یکی فریاد میزد جرثقیل را روشن کن
شعر را نگذار آجر بگذار
گفتم این شهر آجرهاست
روی کنج بلوکه های چند متری
یا وسعت زندگی آجرها
یا انسان درون آجر از تنهایی
روی بالکن کوچک قصه ما
ماه بود درد های شعر گرفته هر شب و روز
خواب کجا میبرد شاعر را
درون حصار درد عصب گرفته شعری بود
انگار تن درد از شعر میشد
انگار خواب هم شعر میشد
بلند بلند خواندم درون خود را
یکی قهرمان میشد برای دیگری شعری شود
من گفتم آسمان خدایی هست
روی وسعت تنهایی
من پهلوان جلال دادن او
نیستم شاید هم قد او
اما قد او شعر من نیست در شعر
او هم جلال میدهد شعر مرا
وقتی من سروده او بسراید دست نجات
رکن رکن شعر برای مرحم از نجات
نجات از شهر خواب زدگی
روی سکان سیاست نیستادن
روی سکان خدایی باش
تا در طوفان نجات انگیزی
بینی شعر هم نجات میخواند
اندکی وقت وقتی
قد آسمان جلال خود دارد
جلال آسمان بهتر از زمین
ملکوتش بی زوالو روشن هست
برای جلال خدا کوشیدن
او هم برای انسان کوشیدن
درون خود چه داریم
آن را فیض کنیم از پر شدن هر لحظه
پر شویم از رکن رکنی که میدهد جلال طوفانی
تا بر ذهن انسان ببارد باران
ذهن انسان جسم انسانی
درون جسم روشنایی پر شد
تا نگاهی با رنگین کمان روشنایی از زیبایی
حسام الدین شفیعیان