✼  ҉ حسام الـבین شـ؋ـیعیان ҉  ✼

✐✎✐ وبلاگ رسمے و شخصے حسام الـבین شـ؋ـیعیان ✐✎✐

✼  ҉ حسام الـבین شـ؋ـیعیان ҉  ✼

✐✎✐ وبلاگ رسمے و شخصے حسام الـבین شـ؋ـیعیان ✐✎✐

حسام الدین شفیعیان-داستان

/قصه زندگی ها/

مرد کنار قفسه کتاب می ایستد و میگردد کتابها را ورق میزند.و کتاب زرد رنگی را بر میدارد,,باز میکند صفحه اول خالی صفحه دوم خالی صفحه سوم خالی,کتاب را میبندد  و دوباره باز میکند,صفحه اول خودش صفحه دوم زندگیش صفحه سوم خاطراتش باز میبندد,و باز میکند خالیست,کتاب را بر میدارد و سمت صندوقدار میرود و قیمت کتاب را میپرسد.فروشنده میگوید کتاب قیمتی ندارد برگشتی هست.اما مرد اصرار میکند و فروشنده میگوید مجانی ببرید کتاب خالیست.مرد خوشحال از  کتابفروشی بیرون میاید.

و سمت خانه اش میرود.روی کاناپه خود را ول میکند.و کتاب را ورق میزند.خالیست.ذهنش را درون کتاب خالی میکند و قلم بر میدارد.ذهنش میگویدو دست مینویسد.قهوه تلخ روی میز ,میزی با شیشه رنگی و گلدانی  با طرح  چند پرنده و گل.

قلم مینویسد و داستان زندگیش را مینویسد.طرح کتاب پر میشود.آهن زندگیش اساس آن میشود اثاثی پر از پیرنگ میشود.داستان جان تازه ای میگیرد.

خاطره ها سرباز میکنند و داستان برگ میگیرد.با زاویه های مختلف مینگرد.سوم شخص را درونش میریزد و دوربینی میشود و زاویه را میشکند.و درونش را پر میکند و نثرش را روان میکند.داستان شاخ و برگ میگیرد.خودش را میبیند و خیابانی که میرود به سمت چهارراهی شلوغ درون جمعیت گم میشود.مردی صدایش میکند .بر میگردد همه جا تاریکست چراغی که رنگ قرمز میگیرد و  مرد کودک میشود .مردی که صدایش میکرد نیست.درون چهارراه ماشین نیست.و دیگر چهارراهی نیست.

کالسکه هایی که توقف زده اند برای پر شدن.و اسب هایی که تشنگی را میربایند از آب.خود را به درون کالسکه میبیند و اسب حرکت میکند.کالسکه کشش میگیرد و چرخها میگردند.

بالا و پایین خاکی و اسب خسته.پیاده میشود.مردی صدایش میکند بر میگردد همان چهارراه هست شلوغ و تاکسی هایی که زیر تابش آفتاب کله میگیرند از درختو مردی که روی سرش  را پوشانده.مرد دوباره صدایش میکند سمتش میرود.

نگاه در نگاه و کتاب را میگیرد سمتش صفحه 15 مرد خود را میبیند.ناراحت میشود صفحه را پاره میکند صفحه دوباره جوانه میزند و مرد مینویسد من هستم درون شخصیت صفحه 15 اینجا  خیابان پانزدهم هست جایی که ارابه ها میروند سمت نو شدن.من در فصل بهار هستم.و  شکوفه ها زیبا.اینجا چراغی قرمزست و گم میشوم درون مردمک ها درون کوچه ها. پنچره ای باز هست.صدا میکنم.مردی بیرون میاید.آهای عمو چرا صداتو رو سرت انداختی مردم خوابن.

سمفونی چند صدا اپرایی از خواب خوابن خواب خوابن فالش میشود نت ها میزان میشون کجا کجا میری کجا میری.دودودو میرود.درون قفس آهن.

صفحه پانزده بسته میشود مرد درون کلمات گم میشود.جملات بسته شدن.و صفحه شکل گرفته هست.

صفحه ها بازو بسته میشوند پازل های آدمک ها در درون قصه ها.

هر کسی روایت زندگیش را میگوید گاهی روتین گاهی حادثه گاهی فقط راه رفتن در جملات.هوای جمله سرد است.سیال ذهنی که بر میگرداند کنار حوض آب  پسرکی سوار دوچرخه میگردد دور آن پایش به زمین نمیرسد میفتد درون حوض میخندد زنی از کنار پنجره.

سایه ها میروند حوض خالی هست.آهن ها ریخته اند و دیوار کاهگلی فرو ریخته شده.

حوض زیبا سیاهو کدر شده زنگار گرفته از آفتاب سوزان.

سنگ های سفید دور.خاطرات نیستن شده اند.فقط دیوار هایی ریخته و آدمک هایی که سنگ برده زیر آن رفته در کتاب.

و  صفحات بازو بسته میشوند گاهی زندگی در جریانست و گاهی عوض میشود زمانها و  صفحات خالی از آدم ها میشوند.کتاب بی مصرف نیست درون قفسه هست.و فروشنده دیگر آن را مجانی هدیه نمیدهد.چون زندگی در آن جریانست.و آدمک ها کتاب را میبرند.قفسه ها خواندن ها و کتاب درون قفسه گم میشود.

شاید باز دوباره صفحات باز شوند و آدم های قصه درون ذهن بیایند و جان کلمات و جملات خوانش شوند.قصه زندگی برای خواندن روتین و بدون توقف میرود.


نویسنده-حسام الدین شفیعیان

خرداد 1400

جامانده

همه می دویدند همه تندتر از همیشه راه میرفتند.عده ای میخندیدند و عده ای گریه می کردند همه چیز بهم ریخته بود.

هیچ کس به هیچ کس سلام نمی کرد.

ترس تمام شهر را در برگرفته بود زنی بلند جیغ میزد و کودکی که سفید شده بود سفید سفید.

من در همه ی این ترسها نشسته بودم انگار همه چیز آروم بود آرام آرام لذت یک روز قشنگ هیچ کس به من توجه نمیکرد مثل همیشه تنها بودم تنهای تنها ولی این بار آروم آروم شده بودم یک حس عجیب فقط نگاه میکردم.مردی وسط جمعیت خودش را میزد و شخص دیگری که جیب او را میزد و به او دلداری میداد.زنی آن طرف تر بچه اش را بالا آورده بود بچه اش روی دستانش آرام خوابیده بود .جمعیت زیادی مرده بودند. که دوباره زمین لرزید آنقدر لرزید آنقدر لرزید که خیلی های دیگر هم مردن همه چیز آرام شده بود. و من که آرامتر از همیشه بالای سر خود جامانده ام‏ًٌَُ‏‎ْ‍! نشسته بودم چهره ی باقی مانده ام گویی آرامتر شده بود .حالا دیگه باید میرفتم حس پرواز از شلوغی‏‎ْ‘ از ترس به بالا و بالاترٌ رفتن .همه چیز باقی مانده بود از هیچیٌ !دیگر به زمین نگاه نکردم انگار نه انگار که روزی من هم آنجا بوده ام.

نویسنده-حسام الدین شفیعیان-شهریور1393

اینجا آسمان زیبا هست...

پشت پنچره می ایستدو نگاه میکند.چند کبوتر در هوا چرخ زنان میچرخندو میان میشینند روی بالکن کوچکی که کودکی با لباس آبی پشت آن ایستاده است.

آهای کبوترا سلام کجا میرید منم ببرید من اینجا دلم گرفته نگاه کنید من موهامو زدم  خیلی دلم میخواد موهام رو شونه کنم اما نمیشه.

کبوترها بلند میشوند و در هوا در اسمان آبی میچرخند.

راستی اون بالا تو آسمون من موهامو دوباره اگه در بیاد راستی اونجا غذا چی میخورن

من دلم کیک شکلاتی میخواد من میخوام سوار یه بادبادک بشم برم به آسمون راستی خونه خدا کجاست؟

من خیلی دلم میخواد خدارو ببینم من دلم میخواد فرشته هارو ببینم.

راستی  چرا من اینجا آوردن چرا موهامو زدن من چکارم شده مگه من میخوام برم فوتبال بازی کنم دلم میخواد سوار دوچرخم بشمو بگردمو بگردم.

راستی اگه مامان امشب برام سوپ درست کنه از اون سوپ جوهایی که لیمو توش میزنه دوست دارم. خیلی دلم میخواد برم اتاقم اون گوشه که کلی نقاشی کشیدم نقاشی آسمون نقاشی ابرهای قشنگ کلی آدم کلی خونه.

راستی اگه بابا برام گل بیاره میزارم رو تراس کوچیک اینجا کلی دونه میریزم پرنده ها بیان بخورن اونا خیلی قشنگ پرواز میکنن.

کاش منم بتونم پرواز کنم.

دلم میخواد برم به آسمونها اون بالا بالا. دلم اینجا گرفته.

روی تخت دراز میکشد . آخ چقدر بدنم درد میکنه. نمیدونم چرا اینقدر تنم درد میکنه. کاش دوباره مثل اون روزها برم به کوه برم بالا اونجا که شهر کوچیک میشه من همه شهرو میبینم سوار چرخ و فلک بشم. برم به اون بالا که تکون تکون میخوره بعد نگاه کنم از اون بالا چقدر آسمون اونجا قشنگه.

کتاب را بر میدارد شازده کوچولو 

دیگه حوصله خوندن این کتاب رو هم ندارم سرم درد میکنه نمیتونم دیگه بقیشو بخونم باشه بعدان میخونم.

دستی به پاهای نحیفش میکشد وای چقدر لاغر شدم انگار من شدم یک بادبادک اصلان من یه بادبادکم شایدم یک آدمک چوبی

صدای تق تق آرام در

زنی وارد اتاق میشود

سلام پسر گلم 

سلام مامان چه خوب شد اومدی دلم خیلی گرفته

آفرین پسرم زود خوب میشی میریم خونه میریم پارک

وای سوار چرخ فلک

آره

راستی مامان  اتاقم رو بازی هامو جمع نکنی برمیگردم

آره مامان بر میگردی پسرم خوب میشی

راستی بابا کجاست

تعمیرگاه پسرم ماشین خراب شده

اون ماشینو بفروشه یک بنز بخره

ماشینمون خوبه پسرم بابا میره مسافر کشی تا بتونه برات یک اسباب بازی قشنگ بخره

بیژن اینا بنز خریدن دیدی

آره مبارکشون باشه

پسرم دلت چی میخواد

خیلی خسته ام مامان میخوام بخوابم

بخواب پسرم خوابای قشنگ ببینی من میرم برات بپرسم ببینم میتونم بستنی بهت بدم 

آخ جون بستنی خیلی تشنه شدم 

خب آب بخور

نه دلم خنکی میخواد

آب تو یخچال هست که

آره بستنی الان دلم میخواد

برم بپرسم ببینم میشه

باشه

کبوترا مامانم برام بستنی خریده

به تراس نزدیک میشود

کبوتری روی بالکن نشسته

دستش را به پنچره تکیه میدهد

مینشیند

چشمانش به سقف خیره  میماند

پسرم   بیا بستنی میتونی.....

نویسنده-حسام الدین شفیعیان

/مامانوئل/

از پای دستگاه بلند میشود و دستی به چشمانش میکشد.و ساعت را نگاهی می اندازد.دستگاه ها را خاموش می کنند.

سرویس ها پشت سر هم کارگران را سوار میکنند تا نوبت به او میرسد،سوار ون سفید رنگی میشود.

کنار شیشه می نشیند.مسیر نسبتا طولانی را طی میکند و پیاده میشود.

جاده ای خاکی ،منتظر مینی بوس میشود زمان میگذرد تا بالاخره مینی بوس آبی رنگی توقف میکند و سوار میشود،جاده ای خاکی و میدانی کوچک مغازه های کنار هم.با روشنایی هایی از مهتابی که مثل کره زمین گرد است مثل لاستیک تو خالی.

بقالی و لبنیاتی و آرایشگاه مردانه ی کوچک.

پیاده میشود و مسیر سربالایی را که با شیبی عمیق است را طی میکند.خانه ای بادر آهنی آبی رنگ کلید می اندازد و وارد میشود.در را به آرامی باز میکند.ساعت را نگاهی می اندازد.ساعت/9/است.بچه ها خوابیده اند.

به داخل اتاق میرود و لباس هایش را که لک هایی از گوجه فرنگی هایی است که از روپوش سفید محل کارش رد کرده است.را عوض میکند،و لباس تمیز و اتو کشیده ای را بر تن میکند.آرام به داخل آشپزخانه میرود و غذاها را گرم میکند.و بسته پفکی را که خریده است را در سینی میریزد و نوشابه و چند لیوان.نگاهی به قاب  عکس میکند،مردی خیره به او در قاب آرام گرفته است.

چراغ ها را روشن میکند،بچه ها را میبیند که بیدارند و میخندند و بلند فریاد میزنند آخ جون مامانوئل اومد.

 

 

 

 نویسنده-حسام الدین شفیعیان