یک سبد شعر برای کلبه ی تنهایی
یک سبد واژه پر از حجم دردو کمی بارانی
نغمه ای که مرا میبرد با خود به شهری رویایی
آنجا باغبان داشت گلی و گیاهو دلی دریایی
پشت پرچین اقاقی یک نفر شعر میخواند
از غم واژه کمی حرف کمی گل میکاشت
جای حرفم نبود طاقچه ی حجم هجایای کشیده روی کلمات
پتک انگیز ترین خورد کننده داشت کلمه روی ردیف
صبح نغمه همی باز طلوع بودو طلوع
شعر من جای کمی واژه کمی حرف میداشت
...
شهر خواب بافتنی زمستانی
شهر خواب طولانی چهارراه حروف
آجرهای درهم تکیده ساختمان های غروب
بلواری که میبرد زندگی را جای پنهانی
جایی در شهر مردی میزد تار تنهایی
خزان برگ گرفته شهر درد و غم داشت
اینجا شهر آرزوها کمی حرف میداشت
برای شعرم بافتنی میبافی
آدم برفی ها همیشه قصه رفتن دارند
...
من با قافیه ها هم وزنم
یک شعر روی دار قالی بی حرفم
گلچین تپیده در گوله برفی طرح قالی هستم من
درون تابیدن دستان به شعر هستم من
روی تابلوی عبور ممنوعی
خوش نوشته شده بود
آواز پرستوها آزاد
قفس آزاد درون شعر پرنده آزاد
روی واژه کمی اشک بشو شعر من
برای تنیده شدن پیله دگر پروانست
روی دشت اقاقیا و آفتابگردان ها
دشت پر از شعر دشت پر از شعر گفتن
خیال شعر من بارانیست
یک نفر حال دلش طوفانیست
میزند تا به دلش کمی شعر بگوید با خروشی درونش ساحل
ساحل شعر برای جمله کشتی میشد
روی موج واژه یک نفر صدایی شنید
روی سکان کسی حرف زباران میزد
تندبادی که دلی را به تلاطم میزد
جای یک حرف همیشه خالی
حرف نقطه نقطه سکوت هم خالی
خالی از شعر نبود روی موجی زیبا
دم ساحل کسی منتظر شعری بود
دم ساحل کمی حرف کمی شعر میبود
شن ها همه شنزار تلاطم میشد
شعر را متزلزل نبود وقتی سکان همی شعر میشد
خود بند نجات بند بند همی شعر میشد
استوار چون درون شعر همی واژه خودش رقص کنان شعر میشد
حسام الدین شفیعیان