ای که در شهر و دیاری همه در کار خودند
در پس هر طلوعی و غروبی در پی کار خودند
اینچنین هست که این قافله از کار خودند
در پی کاشتنو و برداشتن بار خودند
این زمانه که مزرعه هر کسی همت اوست
لاجرن در پی شهری که میبرد یار خودند
میبرند خود به خود از خود زخودی بی خبری
در پی یار کجا و غمو غمخوار خودند
شهر آرزوی انسان شدن از منطقه آن کجاست
هر کسی کشور خود جغرافیای فکر خودست
سیم حصاری که تفکر زبالی بدهد
بالو پرواز زبالی زپرواز خودند
شهر دور افتاده ذهن خود انسان کجاست
منطقو فکرو غمو غمخوار انسان کجاست
در درون خود اگر انجمنی از پس فکر
مرحم دردو زدرمان زمرحم زخودست
خود اگر خود به خود حصاری بکشی
آن حصار دور خودو شمعو حصار درون قفس فکر خودت
ای برون آی زفکر درون قفسی
هر که در خود بماند در قفس فکر خودش
این تفکر زبال آیدو فکر بالو پری
هر که در فکر زتفکر زنجات خود اگر ماند دگر قفس فکر خودش
ای که زیر گنبد افلاک زبیرون بزنی اول از خدمت انسان شدن کار خودت
در پس کار اگر فکر زمرحم بزنی مرحمت آیدو مرحم زمرحم شدنت
مرحمت آید از این فکر که برکت یابی زبرکت زدرون کار زاحوال زدیگری آیی
ای که در بر قلم در قلمدان بزنی خطو شعری زقلمدان زبرگی بزنی
در همی شور بیفتی که شور افکن زشعر شور شوی
موجو دریا کرانست زبیکرانی بزنی
بخششو لطفو کرم صفات خوبیست آن را به درون ذهن خود کوک بزنی
آخر خط کجاست خط همان فکر خودت نقطه مگذار که در جا نزنی بلکه مستحکم از آن مرحم به دنیا بزنی
....
سلسله از جوی زرود زدریا شدو اول آن شمع بگشت
روشنی شمع شدو رود به دریا پیوست
اول هر رودی سنگلاخ زیاد هست لیکن شمعو شمعدان دگر دریا شدن اولش رودست
گر خودت را کجای این دایره عشق بدانی همانجا عشقی
گر زمهربانی زلطفو زایمان مرحم بزنی
شاخه سار قد تاریخ چه انسانها دارد
آنان که زانسان شدن چه کارها دارند
عشق حاصل شدو عاشقی حاصل گشت
گر به دور دگری روشنایی بخشی
اول از آن زدرون خود دریا بشوی
این کجای خط قصه زاحوال کجا
اول قصه شروعی زپایان کجا
شعر نگفتم زلالایی خواب انگیزی
خفته ای گر شوی بیدار زحاصل بزنی
...
در ره دور فلک قصه ی تاریخ پیداست
دور خورشید طلوع خوش تاریخ پیداست
زستاره زماه زشبهای این قصه روز از روزی نو روزی زروزی پیداست
ماهو ماهدانو زماه زستاره خورشید
کهکشانو راه نورو زنورو زخورشید زمین
این زمین قصه طولانی زقصه دارد آخر قصه همی قصه تاریخ دارد
ای که در پس کوچه تردید گذر خواهی کرد شک را لا به لای قصه گذر خواهی کرد
شک زتاریخ مبر قصه همی تاریخ هست قصه اتفاق روشن زروشنی تاریخست
گر زسفسطه خواب انگیز شوند فلسفه خود همان قصه تاریخ هست
جغرافیای عشق ندارد مرزی مرز مکش دور خودت این جغرافیا بی مرزست
تردید مکن تا به تردید درون خودت زنجیر مکشی زنجیر ببر تا خط بطلان ببری
گر قوی گشت زانسان درونش زبریدن قفسی بالو پر باز بکن قفس از بند تنت
زدرون قفس یا زدرون هر جایی حاصل فکر تو میگردد شمع روشن قفس شکن زقفسی
شاعری خود حکایت زرسالت دارد رسالت زقلم قلمدان زقلم خود حکایت دارد
گر زهر هنری در پس آن فکر شوی هم هنرمند دگر زخودت فکر شوی
در پس تقاطع بلوار رسالت هنری رسالت آنست که مرحم زهدایت بشوی
ای که در زنجیره انسان شدن از آدمیت مرز آن حاصل خدمت زخلایق بشوی