✼  ҉ حسام الـבین شـ؋ـیعیان ҉  ✼

✐✎✐ وبلاگ رسمے و شخصے حسام الـבین شـ؋ـیعیان ✐✎✐

✼  ҉ حسام الـבین شـ؋ـیعیان ҉  ✼

✐✎✐ وبلاگ رسمے و شخصے حسام الـבین شـ؋ـیعیان ✐✎✐

کمی پائیز کمی بهار-میدان زندگی-شمع زندگی

برایت لالایی میخوانم بخواب

شهر بادبادکی هست که درون خود خفته هست

هر کسی نخ آن را بگیردو شهرش درون پرواز فکرش

اینجا شهر خواب های طولانی نیست  کمی پائیز کمی بهاران

...

شوالیه بیا برویم قصه را بردار به سوی کوه های سربرافراشته

میدان نبرد زندگی در طلوع زیبای خورشید پهنه میگیرد

مرد ارابه های زندگی میدان شهر جنگ هست

جنگ بقایی برای زندگی سرد ترین فصل زمین

اینجا آنجا هر کجا زمین خسته هست

زمین درون خود خواب رفته و برونش آب رفته

آدم برفی ها انسان شدن و درون زمین آدمک ها آهنی

...

شمع زندگی غم فرو ریخت درون نخ شمع آتش

باروت آن کبریت روشنایی آن دیوارهای غم گرفته

سلول های انفرادی پنچره ای

درون تفکر انفرادی درون تفکر اسارت

درون تفکر  اسارت کلمات برون کلمات اسارت درون

فرقی ندارد کجا هر جا که پرندگان اسیر هستند

اسارت انسانی گاهی در هر جا بند میشود بند اینکه رنگ کلمات بشوند

آری قفسک های تاریخ آری کتاب های تاریخ آری کلمات زنجیر کشیده درون برون تاریخ


/نقطه ها//منم پاییز تویی رویش فصلی چون بهاران//عشق برای جمله شدن آسان بود//دیوار شهر/

/نقطه ها/

شهر خوابیده من مجنون زده باز بیدارم

شب قصه شدو من هنوز بیدارم

توی دنیای خودم سخت زخود میگذرد

من از این درگذری ها به صبح بیدارم

شب قصه ی نامفهومیست که به صبحش زده نامعلومیست

شب قصه ی بالو پر غمگین دارد

وسط شعر دو نقطه تب سنگین دارد

شب قصه ی شوریدگی از باختن صبح

تا به دروازه خوشبختی به خوابیدن صبح

شب ملولم چو پریزادیو من در تب تو

من نمی گویمو تو گفتن تو

وسط شهر یکی داد زخفتن میداد

لالایی نامفهومی زمردن میداد

سر چهارره یکی داد بلندی میزد

توی تب های تپیدن یه نفر گل میزد

توی روزنامه فردا همی امروز بود

فردا زفردایی دگر پیروز بود

شایدم نقطه زجمله زده باز شیدایی

واژه ای که میبرد جمله ها را ویرانی

تلخ تر از قهوه ی تلخی شده بود این قصه

دوز آن چند به اسپرسویی بازم خسته

دگر از فنجانت قهوه از شعر نگفتن دارد

تلخی آن دو بیتی شنفتن دارد

ته فال تو زدم بد زده بود بر شعرم

گفتم دوباره بخوری از مردن

خوردمو زنده شدم گرچه که مردم زغمت

شعر را بر دار قالی زدمو طرح شدم تا به دلت

من خسته زمنی که شدش بی من از این

من ببردم که منی میبرد از خفتن من

خواب در رگ های قاصدک های ذهنی خسته

ساز غم میزند اینبار مردی خسته

شده ام شعر برایت که مرحم بشوم زخم شد بر تن کاغذ که بد زخم بشوم

شوریدگی از شعر دگر میباید من ببردم غزلی که به مردن دارد

آخر بازی از این کاغذو کاغذ بازی مشق شب شعر غزلو سه خط کاغذ بی خط رنگی

رنگ زد واژه ای که زنگی داشت،زنگ آن در به دری شهر قصه ماتم داشت

توی این حالو هوای دل من تب میزاشت شهر قصه کمی تب میزاشت

گفته بودم غزلم را به آتش سوزان

غزلی شو دگر شعله به آتش شوران

شور شد هم غزلم از پی شوری خسته

خود تکاندم که دیدم شدم باز خسته

خستگی تب مفرد زماضی بعید حال بعیدو قبل بعیدو روزها مدید از بودن

هجایای خسته که بلند خوانی ندارد ای عزیز تشدید مکرر ندارد که عزیز

تو بخوان هم غزلم هم دو سه بیتی اثرم تا ببینی که زغم تار زحال غزلم

دروازه ی آرزوهایی خفته شهر خفته غزلم خفته ز خطی خفته

من از این شعر برایت رودی به دریا بزنم

دریا موجو من ساحل از آن صخره ز درد خود خسته

برای شعر مرحم شایدم زخمی ز آن در هم

نقطه ها را فراموش نکن خط اول تولد کلمه از رسیدن به شعری بود کوتاه از زندگی با نقطه

شاعر-حسام الدین شفیعیان

/منم پاییز تویی رویش فصلی چون بهاران/

مثال برگی چو پائیزم

غم انگیزم چو دریایی چه شور انگیز منم موجو تویی صخره

منم پاییز تویی سر سبزی دشتی دلنگیز منم خورشید تویی ماهم

منم نامه بر دلها تویی نامه نویس عشقها

چو عشقی دریایی چو بارانی تو انگیزش رویایی

منم فصل خزان زندگی تویی چون گل گلستانی تویی چون گل به بارانی

تویی نورو تویی عشقو تویی شورو منم غم انگیز ترین پاییز

بباران باران عشقی شو به این بیابان غم ان در انگیزش من حاصل رویش شو چو فصل بهارانی

حسام الدین شفیعیان

/عشق برای جمله شدن آسان بود/

عاشقی را چه بگویم با تو

باز الف گویمو میمش با تو

دو به تشدیدو دو صد هلهله اش هم با تو

منو من زمنم کم زعشقم که غزل شعرو دو بیتش با تو

شاعر-حسام الدین شفیعیان

/دیوار شهر/

روی دیوار شهر نوشته بودم از غمها

چراغ قرمزی که میبرد زندگی را تا فردا

میان چند رد شدن از کودک گلفروش

که میزد ساز غمهایش را برای چراغی از رنگهای دگر

چتر بهانه ای بود برای خیس نشدن

اینجا باران دلتنگی هاست

حسام الدین شفیعیان

/سکوت نهنگ ها/پری دریایی/

/سکوت نهنگ ها/

قدم هایتان را آهسته بردارید آدمها
ساحل سکوتی عمیق دارد
کمی برایشان ساز بزنید
دیگر نهنگ هابیدار نمیشوند
سکوت کنید آدمها
نهنگ هاخوابیده اند
حسام الدین شفیعیان
/قطعه ای برای سرودن/
چند بلوک و چند چهارراه
هیاهوی خاموش عکس کودکان در خاک
صدای گریه صدای خنده
صدای مات زنده ها برای تابوت ها
عجیب سکوتی دارند مردگان
انگار با خود تمام ارزوهایشان را به خواب برده اند
حسام الدین شفیعیان

پری دریایی
-----------------
قدم هایت را آهسته بردار پری دریایی
به ساحل انسانها خوش آمدی
دلت را دریایی نگه دار
اینجا شهر است نه پشت دریا
قایقی اگر داری جا بگذار
عاشقانه برگرد به دریا
شهر با تمام آهنی بودنش تو را خورد خواهد کرد
شهر چراغ دارد آن هم قرمز
حسام الدین شفیعیان

/دار قالی چو شعرم ببافان از نو//زندگی/

/دار قالی چو شعرم ببافان از نو/

چه خالی گفتی

با چه حالی گفتی

از چه عالی گفتی

یا که فانی گفتی

با ستاره گفتی

یا که آسمانی گفتی

از بر بهر نگفتی چه عالی گفتی

گلفشانی گفتی

با نشانی گفتی

بند بند مرا دار قالی گفتی

دار کشیدی شعرم یا که من را زدی نقش چه عالی بافتی

از چه رو این شده زندگیم نکند شعر مرا با نخی بر دلت کوک زدی طرح عالی بافتی

شد شکر هم غزلم وای از این همه طرح زدنت

چه بگل آویختی

صنمو سرو گل سوسنو سنبل به زدن از شعر گل بر دل قالی بافتی

از اشک تو هم طرح شده در گل آن تو بگو چگونه چنین گل ز قالی کاشتی

یا که گل خود چو تو دارد از نقش بهانه تو خود شورو حالی ز قالی داشتی

حسام الدین شفیعیان

با همی شور گلفشانی گفتی

چه عالی تو نشانی گفتی

غزل سرایی گفتی

شکر زدیو قند چکانی گفتی

هم شورو نوای دل طوفانی زدی

هم اشک پیاله به دل بارانی زدی

تار غم بر شعر خود به قالی بافتی

طرح زدیو طرح چو گل ها زقالی بافتی

خط خط شعرت را موج فشانی گفتی

آخر خط نقطه سر خط بعد با نشانی گفتی

حسام الدین شفیعیان

شهر من خواب زده در دل او ماه زده

شهر من تاریکو اما نورانیست یک جمله از این بیت چراغانیست

شهر من سوت کور نیست ولی جای او در دل مهتاب ولی

شهر من فریاد خاموش دارد دو سه بیت شعر فراموش دارد

شب من تارو غمین هست ولی صبحش چقدر غزل سرائیست ولی

بازی دل دلو دلبر دارد یک نفر حال پریدن دارد

نقطه ها هم سر بستن شعرم با هم سکوی شمردن ز بیت ها دارند

شاعر-حسام الدین شفیعیان

/زندگی/

من با قافیه ها هم وزنم

یک مصرع پر حرفم

من قافیه ی سرگردان بی حرفم

یک سبد شعر پر دردم

جایی در اخر بیت ها یا یک مثنوی پر از خار برگم

اخر خواب ها

یا اول سپیده ی صد برگم

نشسته بر تاج رنگین کمان

یا شیرازه ی ریشه ای پر دردم

کنج گنج تو یا روی طاقچه بی برگم

درخت تنومند کاغذ شده ی این برگم

سفرنامه ی تو شاید این قصه ی صد برگم

توی دفتر خاطراتت پر سکوتو بسته از دردم

حسام الدین شفیعیان

منو ماه و قصه شبو شب زده باز تنهائیم

دیوار شهر بلند ما چقد کوتاهیم

شبو خط شکستن به صبح باز ما را ببرد با خود بی من زخودی

من خود خود شکن از خود بیخود زدرون قفسی

باز تبر زفعلو زماضی بعید

ساختن فردا با مثنوی زندگی از شب شکنی تا خود صبح 

قصه شب غزلی تا دل صبح

ما در بارگه مسیر طوفان افتیم

هم کشتیو هم ساربان ها سازیم

باز قصه تب طوفانی زده طوفان زشعرم دل دریایی زده

باز جمله زفعلم پیدا

حال اندر دل من غم شیدا

مرگ دروازه قاپیدن جسم

روح خسته زجسمی خسته

شب همه شب شکن سد بدلت

که به دریا بزنی در به دلت

اینجا هوا میل شنفتن دارد

قصه شب همی فعل نبردن دارد

با دل من همی تار شنفتن دارد

شاعر-حسام الدین شفیعیان

/قصه شاپری//نقطه های زندگی/

/قصه شاپری//نقطه های زندگی/
شاپری قصه دلش تنگ شده
در ورای دل قصه کمی حرف شده
راوی از غصه برایش پری از دیو شده
آخر قصه دگر شهر آن کاغذ بود زدو سنگ بر کلاغی که دلش تنگ شده
شاعر-حسام الدین شفیعیان
/نقطه های زندگی/
میگویی زندگی و من برایت خط کاغذی آن را میکشم
زبعدو قبل آن زرو قرمزو نارنجیو بنفش را میکشم
چه معنای تلخی سیاهی در خطوط آهنی
چرایی آن را زتصویر خیال میکشم
برایم رفتن از شهر کاغذی عکس هست
زبعد آن زندگی قلم میکشم
فرقی ندارد که در هیچ جای دنیا نقطه میگذارم
من آن هم را برای تصور خیال میکشم
و تو میگویی چقدر خوشبختی
که زندگی نکردی
و من میگویم زندگی یعنی نقطه
شاعر-حسام الدین شفیعیان
/پشت پرچین اقاقیها/
دل دلکنان دل بطلب که دلی داری دست
آری از دست برون یا که خودت گلی داری زدست
زخم بر قلب زدن کار همی آسان بود
کاشت آن گل به دلی که دلش دریا بود
رود شد عشق ولی در پی دریاها بود
پشت پرچین اقاقیا کمی نور زرخ مهتابان بود
شاعر-حسام الدین شفیعیان
/شهر من/
شهر من خواب زده در دل او ماه زده
شهر من تاریکو اما نورانیست یک جمله از این بیت چراغانیست
شهر من سوت کور نیست ولی جای او در دل مهتاب ولی
شهر من فریاد خاموش دارد دو سه بیت شعر فراموش دارد
شب من تارو غمین هست ولی صبحش چقدر غزل سرائیست ولی
بازی دل دلو دلبر دارد یک نفر حال پریدن دارد
نقطه ها هم سر بستن شعرم با هم سکوی شمردن ز بیت ها دارند
شاعر-حسام الدین شفیعیان
/شهر کاغذی من/
شهر من جایی هست پشت دریای اقاقی های مجنون
پشت لبخند نگاهی مدفون
شهر من جایی در دل غمهای منست
این بدین عمر که تنهایی من شهر منست
شهر من کاغذی از دفتر داشت
رودی از گفتنو از خفتن داشت
شاعر-حسام الدین شفیعیان