-
حسام الدین شفیعیان-داستان
جمعه 21 آبان 1400 10:27
-
جامانده
جمعه 21 آبان 1400 10:26
همه می دویدند همه تندتر از همیشه راه میرفتند.عده ای میخندیدند و عده ای گریه می کردند همه چیز بهم ریخته بود. هیچ کس به هیچ کس سلام نمی کرد. ترس تمام شهر را در برگرفته بود زنی بلند جیغ میزد و کودکی که سفید شده بود سفید سفید. من در همه ی این ترسها نشسته بودم انگار همه چیز آروم بود آرام آرام لذت یک روز قشنگ هیچ کس به من...
-
اینجا آسمان زیبا هست...
جمعه 21 آبان 1400 10:25
پشت پنچره می ایستدو نگاه میکند.چند کبوتر در هوا چرخ زنان میچرخندو میان میشینند روی بالکن کوچکی که کودکی با لباس آبی پشت آن ایستاده است. آهای کبوترا سلام کجا میرید منم ببرید من اینجا دلم گرفته نگاه کنید من موهامو زدم خیلی دلم میخواد موهام رو شونه کنم اما نمیشه. کبوترها بلند میشوند و در هوا در اسمان آبی میچرخند. راستی...
-
/مامانوئل/
جمعه 21 آبان 1400 10:22
از پای دستگاه بلند میشود و دستی به چشمانش میکشد.و ساعت را نگاهی می اندازد.دستگاه ها را خاموش می کنند. سرویس ها پشت سر هم کارگران را سوار میکنند تا نوبت به او میرسد،سوار ون سفید رنگی میشود. کنار شیشه می نشیند.مسیر نسبتا طولانی را طی میکند و پیاده میشود. جاده ای خاکی ،منتظر مینی بوس میشود زمان میگذرد تا بالاخره مینی بوس...
-
/بدل/
جمعه 21 آبان 1400 10:21
صبح را خروسی از لا به لای آشغالها صدا می زند.دستانش را گرم می کند خرجش هم دو سه تا نفس عمیق است که خفیف بیرون می دهد.خدایا شکرت هنوز زنده ام که مردگی کنم. و کارتن باقی مانده ی پیتزاهای دیشب را با پایش هی می زند تا یخ کردگی بدنش با مقداری نور که از بالا به زمین بخشش می شود باز شود.خب صبحانه رو چکار کنم؟و به راهی که...
-
بازگشته
جمعه 21 آبان 1400 10:18
اینجا کجاست دیگه؟ آهای شما بله شما بفرمائید میخواهم درشکه سوار شوم چی حالت خوبه عمو حالم خوبست دیروز طبیب دید مرا و برایم نسخه پیچید درشکه چیه میخوای سوار مترو شی متری کجاست متری چیه قرصاتو با آب گلدون رفتی بالا!!! مترو برو پایین سمت چپ تاکسی دربست همینجا هست در را که زد همون که بست ای خائن تو از نیروهای قصر دشمنی قصر...
-
قصه مردی که هست اما نیست...
جمعه 21 آبان 1400 10:17
کنار پیاده رو می ایستد. و همه رد میشوند. میگن یه آقایی ایستاده بوده همینجا کجا هر روز شناسنامه خالی-صفحات خالی کجای زندگی خالی نیست هر روز یکی رد میشود و مردی ایستاده و نگاه میکند.من میگم اینجا هیچکسی نیست نظرت چیه چرا هست نه کو من که کسی رو نمیبینم ته همین خیابون بن بست همینجا که میگن ایستاده بوده میخوره به کجا به...
-
کافه تاریکی
جمعه 21 آبان 1400 10:15
صندلی گرد و میزد گرد یک قهوه اسپرسو و مردی شبیه به هیچ یک از مشتری ها .همیشه همونجا میشینه. از نظر خودش تنها بازمانده ی نسل خودشه. نسلی که فقط خودش مونده از خودش. گاهی چند بار فنجون خالی رو میبره و میاره پایین. همیشه چند بار صدا میکنه تا یکی بیاد ببینه چرا فنجون خالیه. از نظر اون میدانی که روبروی کافه هست. یه برجه که...
-
(زنی در ایستگاه)
جمعه 21 آبان 1400 10:15
زن از جایش بلند میشود زیر گاز را کم میکند.جلوی اینه می ایستد و دستی بر صورتش میکشد.و کفش های مشکی با پاپیون فیروزه ایش را پا میکند.و دسته گل.چند خیابان را رد میکند.و ایستگاه اتوبوس.روی سکوی چوبی مینشیند.ساعتش را نگاه میکند.2 بعد ظهر است.چند اتوبوس میایندو میروند.نگاهش به زن و شوهری می افتد که بچه اشان را میبوسند و از...
-
(از اینجا که من میبینم)
جمعه 21 آبان 1400 10:14
بنام خداوند بخشنده ومهربان (از اینجا که من میبینم) دور میدانی که تمام بلوار رو پیش روم میزاشت ایستاده بودم، انگاری که سالها بود که گم شده بودم. حرفها رو میشنیدم و صدای بوق های ممتد تاکسی ای که داشت با بوق مسافر رو قبل از اینکه بخواد مسیرش رو بفهمه سوار میکرد.همه ی اتفاقات ساده پیرامونم داشت خیلی عادی اتفاق می...
-
((ماجراهای یک پیکان سفید یخچالی))
جمعه 21 آبان 1400 10:13
مثل همیشه پدال گازو آنچنان فشار میداد که انگار جی تی آی رو داره تو واقعیت پیاده میکنه ،همیشه بین خیال و واقعیت هیچ کدوم رو دوست نداره. اینکه میگم مدل خاصیه واقعا راست میگم چون هیچ چیزیش نرمال نیست حتی غذا خوردنش.پشت فرمون تو جاده 2تا ساندویج کالباس رو پشت سرهم میخوره.حالا مسافر زیاد ببره و بیاره کالباس میشه...
-
از پشت آجرها می بینمت دریا
جمعه 21 آبان 1400 10:13
و من از بلند ترین قله ی خوشبختی سقوط کردم به بدترین جای ممکن در زمین. وقتی دیوارهای اتاق هم سوت میکشدًَُ’’سقف بالای سر پرنده ای میشود که هیچگاه پرواز نمی کند. صدای درها محکمتر شنیده می شوند.صدای آجر روی آجر و اتاق هایی با نور زرد صدای خاموش تاریکخانه های ذهن های درگیر قطعات پازل زندگی. یک کاسه ماست و خیار و پیرمردی...
-
شهر خاموش
جمعه 21 آبان 1400 10:12
یک بسته اکرویال شکلاتی ..یک بسته هم مگبس بهم بدید چقدر می شه.بقیشم یک بسته استامینوفن بدید. و صدای دزد گیر و چشمک زدن چراغها..دست روی دکمه شیشه آرام آرام به سمت پایین می رود و نا پیدا می شود.فندک و صدای دینگ دینگ و شعله سیگار سوز و دود غلیظ مگبس که داخل ماشین پر می شود و از پنجره خالی.کنترل کوچکی را برمی دارد و تراک...
-
قطار شماره123-3
جمعه 21 آبان 1400 10:12
برف زمین را سفید پوش کرده..بچه ها به دنبال آدم برفی درست کردن هستند. قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..هویج و کلاه بافتنی رنگو رو رفته ی سر به سر گذاشته ی سفیدی رنگی بی رنگی.دانه های ریز بی رنگ و سفیدی زمین تشنه و نیمکت آبی ایستگاه خلوت. بچه ها با دیدن قطار به دنبال آدم برفی ها می دوند و دست تکان دادن های آرام و تند...
-
قطار شماره 123-4
جمعه 21 آبان 1400 10:11
به نام خداوند بخشنده و مهربان قطار شماره 123/داستان شماره4/ قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره 123...رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی .چندزن و مرد و چند بچه قدو نیم قد.. سگ ولگردگوشه دیوار نگاهش به سگ نگهبانی است که چشمانش از بین در آهنی خیره شده به گوشه...
-
قطار شماره 123/داستان شماره/1/
جمعه 21 آبان 1400 10:11
داستان شماره 1 قطار شماره 123 قطار به آرامی شروع به حرکت می کند ..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123... رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی.چندبچه.گربه ای که می لنگد...بچه ها برای مسافران زبان درازی می کنند.کوپه32-پسری جوان شصتش را به آنها نشان می دهد.کوپه32-پیرمردی در حال حل کردن جدول روزنامه...
-
داستان شماره2/قطار شماره123/
جمعه 21 آبان 1400 10:10
قطار شماره123 داستان شماره2 قطار به آرامی شروع به حرکت می کند..ایستگاه اول واگن های آبی با یک خط سبز به شماره123... رد می شود رد می شود رد می شود..نرده های آبی.پیرمردی در حال دست تکان دادن است.پوست نارنگی .مقداری آب یخ..پیرمرد صورتش را می گیرد و به زمین می افتد.کوپه14-چند جوان موتراشیده با کلاه های هم رنگ یکی دفترچه...
-
سمفونی ن
جمعه 21 آبان 1400 10:09
دستانش را به چشمش می کشد و به تاریکی نور خورشید چشم می دوزد.. از داخل سبد حصیری تخم مرغ ها را برمی دارد..ماهیتابه را روی شعله های برافروخته ی آتش قرار می دهد..لرزشی در دستانش ایجاد می شود..سکوت و خاموشی همیشگی صدای جلیز جلیز روغن ..ترکشهایی را ایجاد می کند..زرده ..سفیده پخش می شود و با هم آمیخته می شود..انفجار بمب...
-
/زمانی برای مرگ اسبها/
جمعه 21 آبان 1400 10:09
کورمال کورمال در زیر باران وارد آسایشگاه شد.سرش را روی پتوی چند تا کرده اش گذاشت که ببری آن را اشغال کرده بود سقف را نگریست که هر لحظه به او نزدیکتر می شد. از روی تخت با کف زمین آشنا شد که بدجور باعث سوزشو خراش برداشتنی جزئی بر روی دستش شد.ببر..سنگینی سقف .. نعره ای که فلزهای به شکل در آمده و تو در تو را دریدو کف زمین...
-
((رویای پنهان))
جمعه 21 آبان 1400 10:08
صدای در کتری که داشت خودش رو می زد و نسیم بهاری و قاب عکس گوشه ی اتاق و پیرزنی که خیره به عکس نگاه می کردهمه و همه منو به این سمت از زندگی می کشید که با هم بودن و دیگر برای همیشه از هم جدا بودن را در ذهنم مجسم می کرد با گذری به کودکی خودم را می دیدم که بدون هیچ دغدغه ای در حال بازی کردن و کندن گیلاس از درخت و خواندن...
-
تلخ و شیرین
جمعه 21 آبان 1400 10:08
بنام خداوند بخشنده و مهربان ((تلخ و شیرین)) وقتی شیرین و بعد از اون همه سال دیدم باورم نمی شد..خیلی تغییر کرده بود..زیر چشماش چین و چروک نقش بسته بود. خیلی هم چاق شده بود مگه می شد فراموشش کنم ولی خب رسم روزگاره دیگه زدم به در بی خیالی و یا شایدم پر رویی.. رفتم جلو..سلام کردم بجا نیاورد آخه من خیلی تغییر کرده...
-
دوفنجان قهوه ی سرد
جمعه 21 آبان 1400 10:07
دوفنجان قهوه ی سرد یک میز کوچیک با یک شیشه گرد و عکسی از قهوه..دوتا شمع سفید که آب شدنشون باعث شده دوتا تپه ی سفید کنار شمع خودنمایی بکنه همش بخاطر اینه که من با یک دوست قدیمی بشینمو صحبت بکنم.سالهاست ندیدمش یعنی حدود ده و دوازده سال پیش تو فصل زمستون با هم خداحافظی کردیم اون قرار شد بره پیش پدر و مادرش اونور و من هم...
-
((آسمان گاهی صاف..گاهی ابری))
جمعه 21 آبان 1400 10:06
کنار کاشی های مات و سیاه نشسته و با نوک انگشتانش با رنگ سیاه و آبی مات.. توده های ابر و آسمان کدری را نقش میدهد و کف دستش را رنگین کمانی میکند. گفتم که زیاد نمیتونیم نگهش داریم برامون دردسر میشه. چاره ای نداریم باید هر جور شده تا فردا صبر کنیم. چند دانه چوب کبریت سوخته را از زمین بر میدارد..یکی را نصفه میکند و آن یکی...
-
یک روز جمعه
جمعه 21 آبان 1400 10:06
ساعت ده صبح با نسیم دلنگیز بوی غلیظ دود که با استشمام آن در خواب ریه هایم را ورزش کامروایی به سوی مرگ داده ام از خواب هشت ساعته ی عذاب جسم که بوسیله ی آن هر روز دندانهایم را کوتاهتر به سانتی متر و میلیمتر می دهم و این آرامش روح را به جهنم این دنیا که هر شب باید به سمت آن بروم تا صبح با سردرد هدیه شده از خواب دیشبم...
-
شادگل
جمعه 21 آبان 1400 10:05
تشعشع نور خورشید خانه را نور افشانی می کند..پسر ابروهایش را درهم کرده بالای پشت بام نشسته است. به روبرو زل زده است به جایی که تا چشم کار می کند یک شکل است.زن کلید کنار پنجره را می زند و کنار پیک نیک می نشیند ..قاشقش را پر از زرده می کند و کنار دیس آنها را پخش می کند و سفیده ها را در سینی می گذارد .مرد در زمین پشت خانه...
-
تاریکی در زمان
جمعه 21 آبان 1400 10:04
فصل اول پزشکی قانونی/ بلند می شوم نمی دانم کجا هستم..مرا در چارچوبی قرار داده اند و تمام لباسهایم را در آورده اند همان پارچه سفید را دورم می پیچم در بسته است!دری فلزی هر چه داد و فریاد می کنم کسی صدایم را نمی شنود..هیچ دردی را حس نمی کنم فقط یادم می یاد اون لحظه ای که..دوست ندارم دیگر به خاطر بیاورم اصلا از فکرش می...
-
مغز متفکر
جمعه 21 آبان 1400 10:03
صدای باز و بسته شدن در شاید یک روزی بالاخره اون پیداش بشه اون که من منتظرش هستم در تخیلاتم به یاد صورتش می افتم چشمانش خیلی وحشت آور است.مخصوصا وقتی بهت زل می زنه..انگار که عدسی و قرنیه چشمش داره از جا در می یاد دستاش هم خیلی زمخته از همه بدتر کله اش است مثل یک توپ بسکتبال می مونه اون یک دختره نه اصلا یک پسره شاید هم...
-
وقتی کلاغ ها سفید می پوشند
جمعه 21 آبان 1400 10:03
امروز همگی رفتیم پارک..خیلی خوش گذشت.جاتون خالی دایی رمضون کلی تاب بازی کرد..انگاری هوای بچگیاشو کرده بود.عمه سارا هم کتلت پخته بود..مثل همیشه خوشمزه بود.عمو محمود و عمه ریحانه هم آمده بودند..پژو405خریدند 206 داشتن که یادتان است فروختنش.به هر حال راضی هستن از این یکی البته شما فکر کنم از آریاشون یادتونه که تبدیل شد به...
-
دوربین خاموش
جمعه 21 آبان 1400 10:02
اتاق روبروی پله ها . و خانه ای که دیگر نیست خانه. یک سفره طرح دار دوغ نعناع و ظرفی سفالی و یک دیس کشک بادمجان نعناع و ترخون ماست چکیده نون سنگک..عمو برکت ا... بی بی گلبانو .رضا سبیل. لقمه پشت لقمه و دوغ..لیوان پشت لیوان..نون سنگک سفید می شود خورده می شود .صحبت از یک لقمه ی حلال و مثال عمو که دیوارها گواهی می دهند و...
-
سگ ها خواب ندارند
جمعه 21 آبان 1400 10:02
دمش را تکان می دهد و به حالت یکوری می دود.دوازده و بیست دقیقه نزدیک به یک خرابه گوش تیز می کند تا صدای چند بچه گربه را بشنود و بدنبال صدا می رود و دیدن چند کوچولوی رها شده نزدیک و نزدیکتر و دور و دورتر تا خسته می شود و دوباره بر می گردد سرجای اولش و نگاه می کند .آرام به دنبالشان می رود گربه ای دیگر و چند تکه آَشغال...