به روی تو صاحبنظران نگاه میکنند، یعنی عشاق و گرفتارانِ رویِ تو تماماََ اهلِ نظر و از بزرگانند نه اشخاصِ گمنام. بله! هیچ سَری نیست که هوا و آرزوی گیسوی تو در آن نباشد یعنی محبت تو در هر سَری هست.
اگر اشکِ چشمِ من از غمِ عشقت سرخ گشته است. جای تعجب نیست، زیرا هیچ پردهدری نیست که از کاری که کرده خود خجل و شرمنده نباشد. سرخ شدن اشک عبارت از خونین شدن آن است. اِسنادِ پردهدری به اشک به سبب این است که سِرِ عاشق را فاش کرده است. حاصلِ سخن اینکه اگر اشکِ چشمم خونین شده است عجب نیست بلکه جزایش همین است و باید بکشد به جهتِ اینکه او است که سِرِ عشق مرا فاش ساخته است.
خطاب به جانان میفرماید: برای اینکه به دامنت گردی از نسیم ننشیند راهی نیست که در آن از دیدهام سیل اشک جاری نشود. یعنی تمام راهها را برایت با اشک چشمم آبپاشی میکنم.
برای اینکه از شام زلفِ تو در هر جا دَم نزند یعنی سخن نگوید. سحری نیست که با صبا گفتگو نداشته باشم. یعنی برای اینکه رازِ سَرِ زلفِ تو را در هرجا فاش نکند هر سحری با صبا در گفتگو هستم.
من از طالعِ شوریده و درهم و برهم خودم در رنج هستم وگرنه کسی نیست که از سَرِ کوی تو بهرهمند نگردد. یعنی همه از محله و کوی تو محظوظ و برخوردار میشوند، به جز من که از طالعِ بَدِ خود در زحمتم.
ای چشمه شهد از حیای لبِ شیرینِ تو هیچ شکری نیست که غرقِ آب و عرق نشود. یعنی لبت به قدری شیرین است که شکر از خجالت غرقِ آب و عرق گشته و حل شده است و تبدیل به آب گشته است.
صلاح نیست که اسرار از پرده بیرون افتد یعنی فاش گردد؛ وگرنه خبری نیست که در مجلسِ رندان نباشد. یعنی رندان به تمام اسرار جهان واقفند، امّا جایز نمیدانند که آن را فاش سازند.
در صحرای عشق تو شیر، روباه میشود. آه از این راهِ عشق، زیرا خطری نیست که در آن نباشد. یعنی وادی عشق، وادیِ بس خطرناک است و مخوف که بهادران، چون شیر، در آن از شدّتِ ترس زبون میگردند.
آبِ چشمِ من زیرِ بارِ منّتِ درِ تو است. زیرا که خاکِ درِ تو اشک مرا جذب مینماید و آن را نگه میدارد و از بین نمیبرد. یعنی که چشمم خاکِ درِ تو را آبیاری میکند و هیچ دری نیست که خاکش زیرِ بارِ منّتِ اشکم نباشد. زیرا روزی چند بار خاکِ هر دری را آبیاری میکند.
از وجودِ من همین قدر نام و نشان مانده که وجودی داشتم. یعنی نام و نشانی که بر بودنِ وجودم دلالت میکند. خلاصه فقط اثری از وجودم باقی مانده که آن نشانه وجودِ من است. وگرنه ضعفی نیست که در آن نباشد. یعنی از وجودم همان یک اسم باقی مانده است، امّا هر ضعفی که تصور میرود در آن هست.
غیر از این نکته که حافظ از تو راضی نیست، هنری نیست که در سراسر وجودت نباشد یعنی هر هنری که هست در وجودِ شریفِ تو وجود دارد اِلّا اینکه به واسطه کناره گیری و دوری ات از حافظ، از تو راضی نیستم.
روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
منت خاک درت بر بصری نیست که نیست
ناظر روی تو صاحب نظرانند آری
سر گیسوی تو در هیچ سری نیست که نیست
اشک غماز من ار سرخ برآمد چه عجب
خجل از کرده خود پرده دری نیست که نیست
تا به دامن ننشیند ز نسیمش گردی
سیل خیز از نظرم رهگذری نیست که نیست
تا دم از شام سر زلف تو هر جا نزنند
با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست
من از این طالع شوریده برنجم ور نی
بهره مند از سر کویت دگری نیست که نیست
از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش
غرق آب و عرق اکنون شکری نیست که نیست
مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز
ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست
شیر در بادیه عشق تو روباه شود
آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست
آب چشمم که بر او منت خاک در توست
زیر صد منت او خاک دری نیست که نیست
از وجودم قدری نام و نشان هست که هست
ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست
غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است
در سراپای وجودت هنری نیست که نیست