بیفشان رنگین کمان ذهنت را پس از باران بر دورگرد مهربانی و درون آن مرحم دل ها شو.درون رنگین کمان چند خط از خوانا شدن بر فراز دلها و در دلها درون فراز دلهای دگر.ساعت ها درون عقربه ها میگذرند و درون عقربه ها وقت میرود و وقت درون درستی شکل میگیرد.چند برگ پائیزی برای زمستان نگهدار درون برفها درخت سبز نمیشود اما آدم برفی زیباست برای شال آن و درون آن آب شدنست و درون آب شدن رفتنست. و درون زمین آفتاب نیست و برون آن خورشیدست و برای برفی ها خورشید یعنی رفتن اما برای درختان خورشید و آب یعنی زندگی این جریان واقعی زندگیست که درون آن و برون آن گذر هست. فصل ها گذر از نو شدن هستند و فصل ها میگذرند درون تاریخ و درون ساعت عقربه ها سمفونی جهان برای اینها یعنی تاریخ و تاریخ درون سمفونی غم و شادی این زندگیست واقعیتی هم تلخ و هم شیرین مثال درون تلخی شیرینی و درون شرینی تلخی و واقعیت درون فصل ها قصه ها برای زمستان ساخته نشدند قصه ها برای فصل ها هستند هر فصلی قصه ای تازه دارد قصه خوبی شویم برای فصلی نو.
روبروی آینه می ایستد نیست دقت میکند هست میشود. پیچکی درون آینه میپیچد. آینه درون پیچک انسان میشود.پیچک درون جانش میگردد و درون آینه خود را میبیند.دستی به سرش میکشد میفتد. بلند میشود میفتد.روی تخت دراز میکشد کتابی را باز میکند درون صفحات ورق میخورد درون آن ورق خوردن کاغذ درون فکرش کلمات را میریزد و درون کلمات عمیق میشود و کلمات درون او عمیق. صفحات آخر اشک میریزد و اشک درون کتاب درون او و صفحه ورق از درونش به برون میشود درون آینه کتابیست و درون کتاب آینه.آینه را میگشاید پس آینه کتابست. درون دیوار خاک خورده میفتد کتاب را بر میدارد و درون کتاب حل میشود. صفحات کتاب زندگی میشوند و درون صفحات کتاب تاب میخورد روی دشتی که کلمات را پرواز میدهد و از صفحه بعد به آن درون کتاب خالی میشود و پر میشود درون کلمات کتاب. قهوه تلخی روی میز هست درون فنجان سایه خودش شکر نمی ریزد تلخ تلخ میخورد و درون فنجان را پاک میکند درون فنجان قصه نیست و درون کتاب قصه خود را درون تلخی فنجان قهوه و فنجان ترک میخورد نمیریزد فنجان قهوه را در کتاب نمیابد اما درون تلخی آن کلمات میشود و پس آن واقعیت را درون آینه میبیند و آینه درون کتاب کلمات میشوند.چند خط آخر کتاب درون قفسه خاک میخورد کلمات پابرجا حرکت میکنند روی صفحات گرامافون ترانه میشوند و گرامافون میچرخد درون کلمات صدای مبهم خط کشیدن چرخش آن.چند خط بعد آن خالیست دایره میچرخد و سوزن آن درون آن کوک میشود.صدایی شنیده نمیشود جز صدای چرخش دایره دور کلمات. دور پیچک آب داده از پر شدن می ایستد و غروب خورشید را نگاه میکند.غروب خورشید درون ابرهای آسمان پنهان از درون ابرها و درون خورشید غروب از درون کلمات درون شعر میخواند آواز دلتنگی را و کتاب برای همیشه میماند درون قفس فکرش بیدار میشود هنوز درون آینه هست خود را بر میدارد و درون چمدان میگذارد خود درون چمدان کتابست خود درون خود چمدان . باز میکند و خود را درون میز پهن میکند .چند سطر جملات کلمه گرفته از تکاندن کتاب درون میز شمعی روشن از درون کلمات پر درون میز از کلمات درون خود پر زکلمات.نگاه میکند آینه دیگر نیست کلمات هستند. و آینه افتاده در کلمات.کتاب را درون قفسه خاک خورده نمیگذارد و آینه را تمیز میکند ذهن پر از حرف میشود و درون تفکرش شهری میشود آن را میسازد آهن های آن پایه گذشتن از درون آینه هست و درون فکرش آجرها نیستند سلول های مغزش باز بر پنجره طلوع میشوند و طلوع فکرش باز در پنجره فکر دیگری ساختمان ذهنش را پنچره تفکرش میکند و دهانش را پایه تفکر ذهنش خانه ای جدید در بنای نو و نو شدن در آینه از گذشتن کلمات.اینجا شهر درون تفکر هست و سر در آن پرنده ای به شکل پرواز ذهن در طلوع کلمات.غروب برای طلوع کلمات و آینه درون کتاب و کتاب درون آینه از تبلور یکسان شدن تابش عمیق آن بر ذهن. فنجان چای روی میز بخار درهم پیچیده از سرد شدن و مردی که روبروی آینه درون آینه را شهری میبیند که برون آن و درون آن همان شهرست جایی نزدیک غروب و طلوع شهری بر چشمش و بر آینه شهری درون فکرش.
ای که در شهر و دیاری همه در کار خودند
در پس هر طلوعی و غروبی در پی کار خودند
اینچنین هست که این قافله از کار خودند
در پی کاشتنو و برداشتن بار خودند
این زمانه که مزرعه هر کسی همت اوست
لاجرن در پی شهری که میبرد یار خودند
میبرند خود به خود از خود زخودی بی خبری
در پی یار کجا و غمو غمخوار خودند
شهر آرزوی انسان شدن از منطقه آن کجاست
هر کسی کشور خود جغرافیای فکر خودست
سیم حصاری که تفکر زبالی بدهد
بالو پرواز زبالی زپرواز خودند
شهر دور افتاده ذهن خود انسان کجاست
منطقو فکرو غمو غمخوار انسان کجاست
در درون خود اگر انجمنی از پس فکر
مرحم دردو زدرمان زمرحم زخودست
خود اگر خود به خود حصاری بکشی
آن حصار دور خودو شمعو حصار درون قفس فکر خودت
ای برون آی زفکر درون قفسی
هر که در خود بماند در قفس فکر خودش
این تفکر زبال آیدو فکر بالو پری
هر که در فکر زتفکر زنجات خود اگر ماند دگر قفس فکر خودش
ای که زیر گنبد افلاک زبیرون بزنی اول از خدمت انسان شدن کار خودت
در پس کار اگر فکر زمرحم بزنی مرحمت آیدو مرحم زمرحم شدنت
مرحمت آید از این فکر که برکت یابی زبرکت زدرون کار زاحوال زدیگری آیی
ای که در بر قلم در قلمدان بزنی خطو شعری زقلمدان زبرگی بزنی
در همی شور بیفتی که شور افکن زشعر شور شوی
موجو دریا کرانست زبیکرانی بزنی
بخششو لطفو کرم صفات خوبیست آن را به درون ذهن خود کوک بزنی
آخر خط کجاست خط همان فکر خودت نقطه مگذار که در جا نزنی بلکه مستحکم از آن مرحم به دنیا بزنی
....
سلسله از جوی زرود زدریا شدو اول آن شمع بگشت
روشنی شمع شدو رود به دریا پیوست
اول هر رودی سنگلاخ زیاد هست لیکن شمعو شمعدان دگر دریا شدن اولش رودست
گر خودت را کجای این دایره عشق بدانی همانجا عشقی
گر زمهربانی زلطفو زایمان مرحم بزنی
شاخه سار قد تاریخ چه انسانها دارد
آنان که زانسان شدن چه کارها دارند
عشق حاصل شدو عاشقی حاصل گشت
گر به دور دگری روشنایی بخشی
اول از آن زدرون خود دریا بشوی
این کجای خط قصه زاحوال کجا
اول قصه شروعی زپایان کجا
شعر نگفتم زلالایی خواب انگیزی
خفته ای گر شوی بیدار زحاصل بزنی
...
در ره دور فلک قصه ی تاریخ پیداست
دور خورشید طلوع خوش تاریخ پیداست
زستاره زماه زشبهای این قصه روز از روزی نو روزی زروزی پیداست
ماهو ماهدانو زماه زستاره خورشید
کهکشانو راه نورو زنورو زخورشید زمین
این زمین قصه طولانی زقصه دارد آخر قصه همی قصه تاریخ دارد
ای که در پس کوچه تردید گذر خواهی کرد شک را لا به لای قصه گذر خواهی کرد
شک زتاریخ مبر قصه همی تاریخ هست قصه اتفاق روشن زروشنی تاریخست
گر زسفسطه خواب انگیز شوند فلسفه خود همان قصه تاریخ هست
جغرافیای عشق ندارد مرزی مرز مکش دور خودت این جغرافیا بی مرزست
تردید مکن تا به تردید درون خودت زنجیر مکشی زنجیر ببر تا خط بطلان ببری
گر قوی گشت زانسان درونش زبریدن قفسی بالو پر باز بکن قفس از بند تنت
زدرون قفس یا زدرون هر جایی حاصل فکر تو میگردد شمع روشن قفس شکن زقفسی
شاعری خود حکایت زرسالت دارد رسالت زقلم قلمدان زقلم خود حکایت دارد
گر زهر هنری در پس آن فکر شوی هم هنرمند دگر زخودت فکر شوی
در پس تقاطع بلوار رسالت هنری رسالت آنست که مرحم زهدایت بشوی
ای که در زنجیره انسان شدن از آدمیت مرز آن حاصل خدمت زخلایق بشوی
منجی موعود در اسلام نامش امام زمان (عج) است.255 در سامراء عراق متولد شده و از 5 سالگی بعد از خاکسپاری پدرش در مراسم حضور داشه و دیگر دیده نشده.و غیبت رفته که این را به وضعیت آن زمان و دشمنی حکومت وقت آن زمان میدانستند.طبق اعتقاد شیعیان او 1185 سال از تاریخ تولد سن دارد و طبق حدیث در ظاهر جوانی بین 30 تا 40 ساله ظهور میکند.در بازارها رفت و آمد دارد و در مجالس آنها روی فرش آنها قدم میگذارد ولی او را نمیشناسند تا زمانی که اذن ظهور از جانب خداوند به او برسد که این را در تفاسیر به شرایط ظهور در امر مردم و زمانه تطبیق میدهند.معجزاتی دارد. شخصی قوی نام برده شده که در سنین بالا که طبق اعتقادات شیعه 255 و فریادش صخره شکن و در دل کوه فریاد برآورد صخره ها میلرزد و طبق حدیث سبب امان زمین و آسمان نامبرده شده.جشنی به نام میلاد امام زمان (عج) که با مولودی و ایستگاه های تبلیغی و انتظار برای او و ظهورش برپا میسازند و مسجدی بنام جمکران در قم هم در این خصوص هست. بر پایه اینکه امام غایب چه میکند گفته شده که کارهایی را انجام میدهد بدون آنکه رد پایی از خود بجای گذارد و اموراتی را حل و کمک میکند.و گفته شده که موقع ظهورش همه با صدایی از آسمان ندایی شکه یا تعجب زده میشوند و میگویند با خود این آقا را ما میشناختیم و در مجالس یا فلان مکان دیدیم. یا نمادی از صدای آسمانی یا ندای آسمانی میدانند از حیرت آن و البته در اسلام احادیث و زندگینامه و اینکه منجی هست از سمت پدر به اجداد طاهرین و از مادر به نسل شمعون حواری مسیح میرسد.و به دلایل نام در تطبیق آن با آنچه در نامبردن اسامی حواریون برده میشود آن شمعون که گفته میشود تطبیق آن اسم شمعون پطرس هست.که در واتیکان دفن هست.