زیبائی سیره امام رضا (ع) در برخورد با مسئله مأمون و دسنگاه خلافت آنجا ظهور و بروز می کند که امام (ع) افکار عمومی را متوجه یک دوره طولانی مظلومیت و محرومیت خویش و نیاکانش(اهلبیت) می فرماید و سربسته اذهان را به آن دوره «محرومیت ها و تحریم ها» متوجه می سازد و می فرماید: «عرف من حقنا ماجهله غیره؛
در مناظرات امام رضا (علیه السلام) دیده می شود که ایشان به طرف مقابل فرصت می دهند تا ذهن خود را فعال نموده، هر گونه اشکال، ابهام و ایرادی دارد مطرح نماید.
امام رضا(ع) نخستین کسی بود که کرسی گفت وگو میان ادیان را در تاریخ بنیان نهاد. گرچه زمینه های این کرسی رسمی را ائمه پیشین شیعه فراهم کرده بودند، در نتیجه شناخت و اطاعت از سیره و روش عملی زندگی آن حضرت میتواند رمز ائتلاف و اتحاد در میان مسلمانان و حتی غیر مسلمانان باشد.
نکته دوم تسلط حضرت در گفت وگو با یهودیان به اطلاعات و منابع دینی یهود است؛ آن هم یهودیت به قرائت خود آنها، نه یهودیت به قرائت قرآن. حضرت دقیقا با استناد به کتاب مقدس موجود آنها حرف می زند و این نکته مهمی است که نشان دهنده اشراف حضرت به همه منابع است
یاسر ؛ خادم حضرت رضا (ع) می گوید: " امام رضا ( علیه السلام ) به ما فرموده بودند : " اگر بالای سرتان ایستادم ( و شما را برای کاری طلبیدم ) و شما مشغول غذا خوردن بودید ، برنخیزید تا غذایتان تمام شود ، به همین جهت بسیار اتفاق می افتاد که امام (ع) ما را صدا می کرد و در پاسخ او می گفتند ؛ به غذا خوردن مشغولند. و آن گرامی (ع) می فرمودند : بگذارید غذایشان تمام شود. "
سرانجام ؛ مأمون عباسی ، حضرت امام علی بن موسی الرضا (ع) را در سن 55 سالگی بوسیله انگور یا انار مسموم و زهرآلودی به شهادت رساند. در نحوه به شهادت رسیدن امام رضا (ع) نقل شده است که ؛ مأمون به یکی از خدمتکاران خود دستور داده بود تا ناخن های دستش را بلند نگه دارد ، سپس به او دستور داد تا دست خود را به زهر مخصوصی آلوده کند و در بین ناخن هایش زهر قرار دهد ، آنگاه انگور ( یا اناری ) را با دستان زهرآلودش دانه کند ، او نیز دستور مأمون را اجابت کرد. مأمون ، انگور ( یا انار ) زهرآلوده را خدمت حضرت امام رضا (ع) گذارد و اصرار کرد که امام (ع) از آن انگور ( یا انار ) تناول کنند. اما امام رضا (ع) از خوردن ، امتناع فرمودند و مأمون اصرار کرد ، تا جایی که آن حضرت (ع) را تهدید به مرگ نمود و حضرت (ع) به اجبار ، قدری از آن انگور ( یا انار ) مسموم را تناول فرمودند. بعد از گذشت چند ساعت ، زهر اثر کرد و حال امام رضا (ع) دگرگون گردید و صبح روز بعد ، در سحرگاه روز جمعه، آخر ماه صفر ( 29 یا 30 صفر ) سال 203 هجری قمری در شهر توس به شهادت رسیدند.
امام هشتم شیعیان (ع) ، پیش تر، شهادت خود به دست مأمون را به دو تن از اصحاب نزدیک خویش را گوشزد فرموده بودند که ؛ " اینک هنگام بازگشت من به سوى خدا ، فرا رسیده و زمان آن است که به جدم رسول خدا (ص) و پدرانم (ع) بپیوندم. تومار زندگى ام به انجام رسیده است. این حاکم خودکامه ( مأمون ) تصمیم گرفته است که مرا با انگور و انار مسموم به قتل برساند. "
به قدرت و اراده الهی ، حضرت امام جواد (ع) ؛ فرزند عزیز و امام بعد از آن حضرت (ع) ، به دور از چشم دشمنان ، از مدینه به خراسان آمده ، بدن مطهر پدر بزرگوارشان ، حضرت امام رضا (ع) را غسل داده ، کفن کرده و بر آن نماز گذاردند و پیکر پاک آن حضرت (ع) با مشایعت بسیاری از شیعیان و دوستداران اهل بیت عصمت و طهارت (ع) در باغ حمید بن قحطبه در سناباد ( که بعدها به مشهد الرضا ؛ محل شهادت امام رضا (ع) و مشهد مقدس کنونی نام گرفت. ) دفن گردید.
با شهادت امام رضا (ع) ، شورش بزرگی در خراسان برپا شد، مأمون در حالی که می گریست و بر سر می زد، می خواست خود را عزادار نشان دهد ولی گروه زیادی می دانستند که خود مأمون، قاتل امام هشتم (ع) است. موجی از نفرت و فریاد علیه مأمون به راه افتاد ، بطوری که مأمون، یک روز و یک شب نگذاشت ، جنازه مطهر امام رضا (ع) را بیرون ببرند ، چون می ترسید دامنه آشوب گسترش بیشتری یافته و مردم خشمگین ، حکومتش را زیرو رو نمایند، لذا افرادی را به میان مردم فرستاد که شهادت امام (ع) را طبیعی معرفی کنند و بگویند که مأمون دخالتی در این کار نداشته است. اما هر چه کرد نتوانست خود را تبرئه کند و بی گناه جلوه دهد ، سرانجام روز بروز در دیده های مردم منفورتر و بی ارزشتر شد ، تا آن که با وضع بسیار بدی از دنیا رفت.
امام رضا (ع) در لحظات آخر عمر شریفشان ، به اباصلت فرمودند : « فرش های خانه را جمع کن و کسی را به داخل خانه را مده که وقت جان دادن من است و می خواهم ؛ مانند جدم حسین (ع) ، روی خاک، جان دهم. »
اباصلت هروی می گوید: من در خدمت حضرت رضا ( علیه السلام ) بودم. به من فرمود: " ای اباصلت! داخل این قبّه ای که قبر هارون است، برو و از چهار طرف آن کمی خاک بردار و بیاور. " من رفتم و خاک ها را آوردم. امام (ع) خاکها را بویید و فرمود: « میخواهند مرا پشت سر هارون دفن کنند، ولی در آنجا سنگی ظاهر می شود که اگر همه کلنگهای خراسان را بیاورند، نمی توانند آن را بکنند. » و این سخن را در مورد بالای سر و پایین پای هارون فرمود. بعد وقتی خاک پیش روی هارون ، یعنی طرف قبله هارون را بویید، فرمود: « این خاک، جایگاه قبر من است. ای اباصلت، وقتی قبر من ظاهر شد، رطوبتی پیدا می شود. من دعایی به تو تعلیم می کنم. آن را بخوان. قبر پر از آب می شود. در آن آب ، ماهی های کوچکی ظاهر می شوند. این نان را که به تو می دهم برای آنها خرد کن. آنها نان را می خورند. سپس ماهی بزرگی ظاهر می شود و تمام آن ماهی های کوچک را می بلعد و بعد غایب می شود. در آن هنگام دست خود را روی آب بگذار و این دعا را که به تو میآموزم بخوان. همه آبها فرو می روند. همه این کارها را در حضور مأمون انجام بده. » سپس فرمود: « ای اباصلت! من فردا نزد این مرد فاجر و تبهکار می روم. وقتی از نزد او خارج شدم، اگر سرم را با عبایم پوشانده بودم، دیگر با من حرف نزن و بدان که مرا مسموم کرده است.
فردا صبح، امام (ع) در محراب خود به انتظار نشست. بعد از مدتی، مأمون غلامش را فرستاد که امام رضا (ع) را نزد او ببرد. امام (ع) به مجلس مأمون رفت و من هم به دنبالش بودم. در جلوی او طبقی از خرما و انواع میوه بود. خود مأمون خوشه ای از انگور به دست داشت که تعدادی از آن را خورده و مقداری باقی مانده بود. با دیدن امام (ع)، برخاست و او را در آغوش کشید و پیشانی اش را بوسید و کنار خود نشاند. سپس آن خوشه انگور را به امام (ع) تعارف کرد و گفت: « من از این انگور ، بهتر ندیده ام. » ، امام (ع) فرمودند : « چه بسا ، انگورهای بهشتی بهتر باشد. » ، مأمون گفت: « از این انگور میل کنید. » امام (ع) فرمودند: « مرا معذور بدار. » ، مأمون گفت: « هیچ چاره ای ندارید. مگر می خواهید ما را متهم کنید؟ نه ، حتماً بخورید. » ، سپس خودش خوشه انگور را برداشت و از آن خورد و آن را به دست امام (ع) داد. امام (ع) ، سه دانه خوردند و بقیه اش را زمین گذاشتند و فوراً برخاستند. مأمون پرسید: « کجا می روید؟ » ، فرمودند: « همان جا که مرا فرستادی. » ، سپس عبایش را به سر انداخت و به خانه رفت و به من فرمود: « در را ببند. » سپس در بستر افتاد. من در وسط خانه ، محزون و ناراحت ایستاده بودم که ناگهان دیدم ، جوانی بسیار زیبا ، پیش رویم ایستاده که شبیه ترین افراد به حضرت رضا (علیه السلام) است. جلو رفتم و عرض کردم: « از کجا داخل شدید؟ درها که بسته بود. » ، فرمودند : « آن کس که مرا از مدینه تا اینجا آورد، از در بسته هم وارد کرد.» ، پرسیدم: « شما کیستید؟» ، فرمودند : « من حجّت خدا بر تو هستم، ای اباصلت ! من محمد بن علی الجواد هستم.» ، سپس به طرف پدر گرامیشان رفتند و فرمودند :« تو هم داخل شو! » ، تا چشم مبارک حضرت رضا (علیه السلام) به فرزندشان افتاد، او را در آغوش کشیدند و پیشانی شان را بوسیدند. حضرت جواد ( علیه السلام ) خود را روی بدن امام رضا (ع) انداخت و او را بوسید. سپس آهسته شروع کردند به گفتگو که من چیزی نشنیدم. اسراری بین آن پدر و پسر گذشت تا زمانی که روح ملکوتی امام رضا (علیه السلام) به عالم قدس پر کشید.
امام جواد (علیه السلام) فرمود: « ای اباصلت! برو و از داخل آن تخت ، لوازم غسل و آب را بیاور.» ، گفتم: « آنجا چنین وسایلی نیست.» ، فرمود:« هر چه می گویم، انجام بده! » ، من داخل خزانه شدم و دیدم بله، همه چیز هست. آنها را آوردم و دامن خود را به کمر زدم تا در غسل امام (ع) کمک کنم. حضرت جواد (ع) فرمودند: « ای اباصلت! کنار برو. کسی که به من کمک می کند، غیر از توست. » سپس پدر عزیزش را غسل داد. بعد فرمود: « داخل خزانه زنبیلی است که در آن کفن و حنوط است. آنها را بیاور. » ، من رفتم و زنبیلی دیدم که تا به حال ندیده بودم. کفن و حنوط کافور را آوردم. حضرت جواد (ع) پدرش را کفن کرد و نماز خواند و باز فرمود: « تابوت را بیاور.» ، عرض کردم:« از نجاری؟» ، فرمود: « در خزانه ، تابوت هست.» ، داخل شدم. دیدم تابوتی آماده است. آن را آوردم. امام جواد (ع)، پدرش را داخل تابوت گذاشت و سپس به نماز ایستاد.
هنوز نمازش تمام نشده بود که ناگهان ، دیدم سقف شکافته شد و تابوت از آن شکاف به طرف آسمان رفت. گفتم: « یابن رسول الله ! الان مأمون می آید و می گوید ؛ بدن مبارک حضرت رضا (ع) چه شد؟» ، فرمود: « آرام باش! آن بدن مطهّر به زودی برمی گردد. ای اباصلت! هیچ پیامبری در شرق عالم نمی میرد، مگر آنکه خداوند ارواح و اجساد او و وصیاش را به هم ملحق فرماید، حتی اگر وصیّ اش در غرب عالم بمیرد. » ، در این هنگام دوباره سقف شکافته شد و تابوت به زمین نشست. سپس حضرت جواد (ع) ، بدن مبارک پدرش را از تابوت خارج کرد و به وضعیت اولیه خود در بستر قرار داد. گویی نه غسل داده و نه کفن شده بود. بعد فرمود: « ای اباصلت! برخیز و در را برای مأمون باز کن. » ناگهان مأمون به همراه غلامانش با چشمی گریان و گریبانی چاک کرده ، داخل شد. همان طور که بر سر خود می زد، کنار سر مطهر حضرت رضا ( علیه السلام ) نشست و دستور تجهیز و دفن امام را صادر کرد. تمام آنچه را که امام رضا (ع) به من فرموده بود، به وقوع پیوست. مأمون می گفت: « ما همیشه از حضرت رضا (ع) در زنده بودنش کرامات زیادی می دیدیم. حالا بعد از وفاتش هم از آن کرامات به ما نشان میدهد. » ، وزیر مأمون به او گفت:« فهمیدید ؛ حضرت رضا (ع) به شما چه نشان داد؟ » ، مأمون گفت: « نه.» ، گفت: « او با نشان دادن این ماهیهای کوچک و آن ماهی بزرگ ، می خواهد بگوید سلطنت شما بنی عباس با تمام کثرت و درازیِ مدت، مانند این ماهی های کوچک است که وقتی اجل شما رسید، خداوند مردی از ما اهل بیت را به شما مسلط خواهد کرد و همه شما را از بین خواهد برد. » ، مأمون گفت:« راست گفتی.» ، بعد مأمون به من گفت: « آن چه دعایی بود که خواندی؟ » ، گفتم: « به خدا قسم، همان ساعت فراموش کردم. » واقعاً هم فراموش کرده بودم. ولی مأمون مرا حبس کرد و تا یک سال در زندان بودم. دیگر دلم به تنگ آمده بود. یک شب تا صبح دعا کردم و خدا را به حق محمد و آل محمد (ص) خواندم که ناگاه حضرت جواد ( علیه السلام ) داخل زندان شد و فرمود: « ای اباصلت، دلتنگ شده ای؟» ، گفتم: « به خدا قسم، آری. » ، فرمود: « بلند شو! » ، زنجیر را باز کرد و مرا از زندان خارج فرمود. محافظین مرا میدیدند ولی نمیتوانستند چیزی بگویند. فرمود:« برو در امان خدا که دیگر دست مأمون به تو نخواهد رسید. » ، و تا کنون من دیگر مأمون را ندیده ام.
حضرت امام علی بن موسی الرضا ( علیه آلاف التحیه و الثناء ) در سن 35 سالگی و پس از شهادت پدر ارجمندشان ؛ حضرت امام موسی کاظم (ع) در سال 183 هجری قمری ، عهده دار مسئولیت امامت و رهبری شیعیان گردیدند.
امامت و وصایت حضرت امام رضا (ع) ، بارها توسط رسول اکرم (ص) ، اجداد طاهرین (ع) و پدر بزرگوارشان(ع) اعلام شده بود. به خصوص امام کاظم (ع) ، چندین بار در حضور مردم ، ایشان را به عنوان وصی و امام بعد از خویش ، معرفی فرموده بودند که به نمونهای اشاره می شود ؛
یکی از یاران امام موسی کاظم (ع) می گوید: " ما شصت نفر بودیم که امام موسی بن جعفر (ع) به جمع ما وارد شد و دست فرزندش علی (ع) در دست او بود. فرمود : آیا میدانید من کیستم ؟ ، گفتم: تو ، آقا و بزرگ ما هستی. فرمود : نام و لقب من را بگوئید. گفتم : شما موسی بن جعفر بن محمد (ع) هستید. فرمود : این که با من است کیست ؟ گفتم : علی بن موسی بن جعفر (ع) . فرمود : پس شهادت دهید او در زندگانی من ، وکیل من است و بعد از مرگ من ، وصی من می باشد.
مدت امامت حضرت امام رضا (ع) ، حدود 20 سال و مقارن با خلافت و زمامدارای 3 تن از خلفای عباسی ( 10 سال اول ؛ همزمان با هارون الرشید ، 5 سال بعد از آن ؛ مقارن با خلافت امین و 5 سال آخر مصادف با خلافت مأمون ) بود.
کوشش های فراوانی از سوی دشمنان و بدخواهان اهل بیت عصمت و طهارت (ع) در تحریک هارون ، برای به شهادت رساندن امام رضا (ع) انجام می شد تا آنجا که در نهایت ، هارون تصمیم بر قتل امام (ع) گرفت ، اما فرصت عملی کردن نقشه شوم و پلید خود را پیدا نکرد.
بعد از وفات هارون الرشید و خلافت فرزندش ؛ امین ، ضعف و تزلزل حکومت ( به دلیل مرگ هارون ) و غرق بودن امین در فساد و تباهی ، او ( امین ) و دستگاه حکومت را از توجه به سوی امام رضا (ع) و پیگیری امورات ایشان باز نگه داشت. بنابراین ، می توان این دوره از زندگی امام رضا (ع) را دوران آرامش نسبی حیات آن حضرت (ع) نامید.
بنابراین مأمون که در پی رفع تشنجات و بحران ها و ایجاد محیط امن و آرام برای استقرار پایه های قدرت خود بود ، درصدد برطرف کردن موجبات برخورد با علویان بر آمد. لذا با مشورت وزیر خود ( فضل بن سهل ) تصمیم گرفت تا دست به خدعه ای بزند و خلافت را به امام رضا (ع) پیشنهاد دهد و خود ، به نفع آن حضرت (ع) ، از خلافت کناره گیری نماید. مأمون چنین پیش بینی می کرد که پذیرفتن یا نپذیرفتن امام (ره) ـ در هر صورت ـ برای مأمون و خلافت عباسیان، پیروزی خواهد بود. چرا که اگر امام رضا (ع) بپذیرند ؛ ناگزیر و بنابر شرطی که مأمون قرار میداد ، خود مأمون ولایتعهدی آن حضرت (ع) را برعهده می گرفت و همین امر ، مشروعیت خلافت او را پس از امام رضا (ع) نزد تمامی گروهها و فرقه های مسلمانان تضمین می کرد. چه بسا که مأمون ، در مقام ولایتعهدی ، می توانست امام (ع) را از میان بردارد ( بدون این که کسی آگاه شود. ) ، تا حکومت به صورت شرعی و قانونی به او بازگردد. در این صورت ، علویان با خوشنودی به حکومت می نگریستند و شیعیان ، خلافت او را شرعی تلقی نموده و او را به عنوان جانشین امام (ره) می پذیرفتند. از طرف دیگر هم چون مردم ، حکومت را مورد تأیید امام رضا (ع) می دانستند، لذا هر گونه قیامی بر ضد حکومت ، جاذبه و مشروعیت خود را از دست می داد.
مأمون برای عملی کردن اهداف ذکر شده ، چند تن از مأموران مخصوص خود را ( در سال 201 هجری قمری و در سن 53 سالگی امام رضا (ع) ) خدمت حضرت امام رضا (ع) در مدینه فرستاد ، تا حضرت (ع) را به اجبار و از راهی که کمتر با شیعیان برخورد داشته باشند، به سوی مرو ( مرکز خلافت مأمون ) روانه کنند ، چرا که احتمال می داد ؛ شیعیان با مشاهده امام رضا (ع) در میان خود ، به شور و هیجان آمده و مانع حرکت ایشان شوند و بخواهند آن حضرت را در میان خود نگه دارند که در این صورت ، مشکلات حکومت چند برابر می شد.
ـ از آنجا که مادر بزرگوار امام رضا(ع) و حضرت فاطمه معصومه(س)، در یک کشور و فرهنگ دیگری غیر از ممالک اسلامی به دنیا آمده است و تا موقعی که ایشان، توسط یک کاروان برده فروش به عنوان یک کنیز وارد مدینه نشده بود، اطلاع چندانی از زندگی او در دسترس نیست، به همین خاطر نام اصلی او که موقع تولد، توسط پدر و مادرش انتخاب شده است، به طور قطع معلوم نیست، ولی آنچه که در میان بیشتر تاریخنویسان و محققان در این زمینه مشهور شده است، این است که اولین نامی که این بانوی بزرگوار، پس از ورود به منزل امام به آن نام شناخته شده بود، «تکتم» بوده است.
1. گفته اند که او، امّ ولد (کنیز) و از اهالی نوبه (کشور مغرب) بود.
2. برخی، او را از اهالی مارسی – بندر جنوبی فرانسه – خوانده و مرسیه (مارسیه) بدان خاطر نامیده شده است.
3. «یاقوت حموی»، مرسی را از شهرهای جزیرة سیسیل ذکر می کند و او را از اهالی آن شهر می داند.
نجمه، اَروی، صَقَر، طاهره، سَلامه، رشیده، مریسیّه، نَوبیّه و سُکَن از دیگر القاب مادر ثامنالحجج(ع) است.
اسامی برادران امام هشتم ـ که هجده نفر بودند ـ عبارتند از:
ابراهیم، عباس، قاسم، حمزه، اسماعیل، جعفر، هارون، حسن، احمد، محمد، سلیمان، عبداللَّه، اسحاق، عبیداللَّه، زید، حسن، فضل و حسین.
اسامی خواهران امام ـ که آنها نیز هجده نفر بودند ـ از این قرار است:
فاطمه کبرى، فاطمه صغرى، رقیه، حکیمه، ام ابیها، رقیه صغرى، ام جعفر، لبابه، زینب، خدیجه، علّیه، آمنه، حسنه، بریهه، عایشه، ام سلمه، میمونه و ام کلثوم.
به خاطر نامساعد بودن وضع آن زمان و خفقان حاکم بر جامعه که بر ضد علویان بود و کسی را جرأت نبود خود را به این خاندان نزدیک کند چه رسد به اینکه با آنها وصلت و ازدواج نماید زیرا داماد حضرت موسی بن جعفر بودن از نظر دستگاه طاغوتی هارون موجب خطر شدید برای آن داماد می شد.
اینکه برخی ادعا کرده اند دختران حضرت موسی بن جعفر بنا به وصیت پدرشان ازدواج نکرده اند درست نیست زیرا آنچه در سفارش و وصیت امام موسی بن جعفر علیه السّلام می باشد این است که دختران آن حضرت بایست، با صلاح دید و مشورت برادرشان ازدواج کنند نه اینکه خود حضرت مانع ازدواج دختران باشند چون ازدواج سفارش پیامبر بود و خاندان پیامبر هیچ وقت راضی به ترک سفارش پیامبر نمی شدند و دیگر اینکه در میان دختران امام موسی بن جعفر بعضی ها ازدواج کرده بودند.
پس اینکه حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها و برخی از خواهران ازدواج نکرده بودند مسلم است و این هم به خاطر وضع نامساعد و خفقان موجود در عصر آن بزرگواران بود
حضرت معصومه ـ سلام الله علیها ـ یکی از بانوان بافضیلت و با شخصیت خاندان اهل بیت ـ علیهم السلام ـ میباشد محل تولد و رشد حضرت معصومه ـ سلام الله علیها ـ خاندانی بود که او را با دریایی از علم و معرفت روبهرو ساخت. ولی بیش از ۱۰ بهار از عمر شریفش نگذشته بود که پدر بزرگوارش با زهر جفا در زندان هارون به شهادت رسید و دریایی از غم و اندوه بر قلب شریفش فرو ریخت که در این ایام غم و تنهایی، تنها مایه تسلی او برادرش امام رضا ـ علیه السّلام ـ بود که ناگهان «مأمون» وجود اقدس امام هشتم را از کانون خانواده جدا نمود و به اجبار به خراسان جلب کرد و به اقامت اجباری در خراسان وادار نمود.
حضرت معصومه ـ سلام الله علیها ـ که بعد از پدرش تنها امیدش یعنی برادرش را از خود دور میدید بسیار آزرده خاطر و افسرده بود و نمیتوانست دوری برادرش را تحمل بکند تا اینکه بعد از یک سال به سوی ایران حرکت کرده اما اینکه علت سفر آن حضرت به ایران چه بوده دقیقاً مشخص نیست اما طبق اقوال و گزارشات موجود تاریخی علت سفر به ایران را اینطوری میتوان بیان کرد.
۱ . طبق برخی از گزارشات علت سفر حضرت معصومه ـ سلام الله علیها ـ به ایران جهت دیدار با برادر خودش بوده چون همانطور که قبلاً هم اشاره شد حضرت معصومه بعد از شهادت پدر بزرگوارش علاقه و محبت و وابستگی خاصی به برادر خودش امام رضا ـ علیه السّلام ـ داشت و از محضر علمی و معنوی آن حضرت سود میبرد حال که امام و برادرش را از خود دور میدید نمیتوانست این دوری را تحمل بکند از این رو تصمیم گرفت برای زیارت برادرش از مدینه به مقصد خراسان حرکت بکند و در سال ۲۰۱ هجری وارد ایران گردید.
حضرت معصومه (س) همراه تعدای از برادران خویش به شوق دیدار برادرش عزم سفر میکند و به قصد خراسان به راه میافتد، اما دست تقدیر تدبیر دیگری اندیشیده است به ساوه که میرسد، بیمار میشود، در برخی نقلها آمده است که میان همراهان آن حضرت و مأموران حکومتی که مخالف اهل بیت (ع) بودند، درگیری میشود و بعضی از همراهان کشته میشوند.